سالگرد شهدای کربلای 4 و 5 در 14011004

ساخت وبلاگ

به نقل از گروه همرزمان شهدا در ایتا :

خاطره زیر در مراسم شب 1401/10/04 در منزل شهیدان زنده (برادران برکات) که برای گرامیداشت شهدای کربلای 4 و 5 برگزار کرده بودند از سوی حجه الاسلام شیخ رضا نوری (امام جمعه محترم بجنورد و برادر کوچکتر شهید نوری ) به شکل بسیار زیبایی بیان شد... به خصوص در توصیف پتوی سربازی و خاکی جبهه که شهید نوری روی آن دعوت حق را لبیک گفتند ....

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی از زبان شهید علی نوری در آخرین لحظات عمر پر برکتش به روایت برادر بزگوارشان حجه الاسلام نوری
یک با در همین روز که دلشان خیلی گرفته بود ، می گفت می خواهم چیزی بگویم ولی نمی توانم تا بالاخره چنین فرمودند :
" اگر خداوند بگوید که بنده من هستی ، تمام گناهات را بخشیدم ، اما تا آخر عمر باید به همین حال باشی ، همین درد را بکشی ، آیا می توانم تحمل کنم"
من گفتم بستگی دارد به خودت که چقدر استقامت داری ،
ایشان فرمودند : " به احتمال قوی نمی توانم تحمل کنم" ، باز خودش جواب داد: " پس چگونه امام علی (ع) می فرماید که اگر مرا در آتش هم بیندازند و مدام در آتش مرا بسوزانند ، می توانم تحمل کنم ، اما درد فراق تو و این که گناه کار باشم را نمی توانم تحمل کنم ."
ایشان که مرا تازه دیده بودند ، مدام از من می خواستند برایش از درد از فراق صحبت کنم ، در غروب این روز بود که قربان رحیمی نیز بود، ا یشان فرمود:
" مدام سربار جامعه بودم، نتوانستم کاری برای جامعه انجام دهم، اصلا من هیچ کاری نتوانستم بکنم، همیشه باعث زحمت برای دیگران بودم ، جبهه که می رفتم هنوز خدمتی نکرده بودم مجروح می شدم و چه پولهایی که برای من خرج نمی شد،"
گفتم مگر می خواستی چه کار بکنی ؟ تو که وظیفه ات را انجام دادی ،
اما او می گفت : " نه من هیچ کاری نتوانستم بکنم " ، ساعت حدود 7:45 بود که خطبه های نماز جمعه تهران که آقای هاشمی ایراد می فرمودند در حال پخش از تلویزیون بود ، شهید علی نوری فرمودند: تختم را به طرف تلویزیون کج کن ، می خواهم خطبه ها را گوش کنم ، من نیز همین کار را کردم و بعد از اندکی فرمود ، می خواهم مسکن به من بزنند ، من رفتم تا پرستار مسکن بزند که البته پرستارها نیز در زدن مسکن تعلل کردند، من نیز او را در همان پهلو خواباندم ، ولی دوباره حالشان خراب شد در همین هنگام نیز دائما صحبت می کرد و چون نفسش بند آمده بود شمرده شمرده صحبت می کرد و به من می گفت می خواهم عبدالحسین اینجا باشد ، چقدر بهتر بود که پدرم اینجا می آمد ، باز به من می فرمودند زنگ بزن پدر امشب بیاید اینجا ، گفتم پدر که به این شبی نمی تواند ، تازه اگر هم بخواهد بیاید، این وقت شب که ماشین نیست ولی او اصرار می کرد ، که نه تو زنگ بزن او امشب می اید ، باز سخن دیگری می گفت ، چقدر بهتر است که انسان در خانه باشد و در خانه جان دهد، از عبدالحسین و رجب و ذاکری سخن می گفت که زنگ بزن اینها بیایند گفتم عبدالحسین در خط است و آنجا تلفن نیست و اگر هم تماس بگیرم به این شبی نمی تواند بیاید و از اهواز تا اینجا نزدیک به یک روز راه است ، اما می گفت نه شما با رجب تماس بگیر او به عبدالحسین خبر می دهد تا همه بیایند، آخه امشب شب آخر من است و می خواهم ببینم شان ، به هر حال سخن در این مقوله ادامه داشت و من نیز تا حدودی تعلل می کردم ولی ایشان اصرار داشت ، همان روز با ناراحتی ، دو دفعه که بیش از حد روی پشت به تنهایی خوابانده بودم خیلی زحمت دیده بودند ، اما این دفعه آخری ، صحبت از لاستیک (مانند لاستیک فرقون برای محل زخم ) نمی کرد و می گفتند پتو (ی سربازی) بیاور و زیر پشتم بگذار ، زیرا نمی خواست روی تخت بیمارستان جان دهد بلکه می خواست می خواست روی پتو (ی دوران جهاد ) راحت دراز بکشد و جان دهد ، من که تعلل کردم و چون اصرار ایشان را دیدم به پرستارها گفتم که بیایند آمپول مسکن بزنند و شاید آرامشی حاصل شود اما ایشان موقعی که پرستار ها آمدند تا مسکن بزنند گفتند که نمی خواهم مسکن بزنید ، دیگر لازم نیست و حتی قرص مسکن که پرستارها می خواستند بدهند ، سرشارن را بر می گرداندند و می گفت دیگر قرص مسکن هم نمی خواهم که استفاده کنم ، به هر حال ایشان خطاب به من گفت :
" رضا جان جلوتر بیا" موقعی که جلوتر رفتم دو دستی گردنم را گرفت و گفت:

" می دانم امشب را صبح نمی کنم ، من حتما امشب خواهم رفت بیا و مرا روی پشت بخوابان " ، در مقابل اصرار ایشان از پا در آمدم و قبول کردم و با اینکه پشت شان خیلی درد داشت ولی ایشان را روی پشت خواباندم و خودش نیز با اینکه قبلا نمی توانستند تکان بخورند ، این بار به من کمک کردند تا بتوانم خوب پتو را زیر پشت اش پهن کنم ، بعد از اینکه پتو را پهن کردم آن وقت بود که تلفن زنگ زد و در این حال پرستارها نبودند ، گوشی را برداشتم ، رجب بود ، صحبت کردم و تلفن را به (شهید) علی دادم که صحبت کند ، خلاصه صحبت شان این بود که چطوری ؟ رجب خوبی ؟ ، دیگر حال ندارم صحبت کنم و گوشی را به من داد ، من با رجب صحبت کردم که ایشان گفت ظاهرا آقای شوشتری میخواهند صحبت کنند که گوشی را خواستم به علی بدهم حالش خراب شد و گفتم ببخشید حال ایشان وخیم است و گوشی را گذاشتم و پرستارها هم ریختن داخل اتاق ، می خواستند دستگاه تنفس مصنوعی وصل کنند ، (شهید علی) قبول نمی کردند ، به من می گفت این کپسول (اکسیژن) بهتر است و خیلی از آن گاز (اکسیژن) برایش استفاده کردم و با پرستارها هر کار کردیم تا دستگاه تنفس مصنوعی را به دهانش وصل کنیم قبول نمی کردند ، گفت من را برگردان روی پهلو، فورا برگرداندم به طرف پهلو ، تخت را بلند کردم که آن وقت (پرستارهای) شیفت شب رسیدند و پرستارهای دیگر بخش هم آمدند و تخت زیر پشتش گذاشتند ، با دستگاه های مختلف ، تنفس مصنوعی به او دادند، تا حدود 35 الی 40 دقیقه طول کشید که موثر واقع نشد و در عصر جمعه ساعت 10:15 در تاریخ 29/9/1370 دیدار حق را لبیک گفتند و به دیار حق شتافتند . روحش شاد و نامش ماندگار
توضیحات :
1- منظور از آقا رجب و شوشتری ، شهیدان گرانقدر سرداران رجبعلی محمدزاده و نورعلی شوشتری هستند که سال 1388 در منطقه پیشین سیستان و بلوجستان ناجوانمردانه در انفجار عامل انتحاری گروهک ریگی به شهادت رسیدند و دیدارشان به بهشت کشیده شد .
2- به خاطر زخم حاصله در پشت ، چیزی شبیه لاستیک فرقون را طوری در پشت شهید قرار می دادند تا محل زخم در وسط قرار گرفته و درد کمتر شود .

3- شهید نوری تقریبا تمام عمر پر برکت شان را در خدمت نظام مقدس جمهوری اسلامی و مردم و در اکثر عملیات های دفاع مقدس حضور موثر و فعال داشتند با این وجود بر اساس اخلاص و تقوی زایدالوصفی که داشتند ، نسبت کم کاری شکوه داشته !!! بچه های اخلاص بارها نقل کرده اند که شب عملیات کربلای 4 از شدت آتش دشمن همه کمر خم را می رفتند اما شهید نوری راست قامت و ایستاده به نیروها روحیه می داد و اگر هدایت های ایشان نبود شاید همین چندنفر زخمی هم به عقب بر نمی گشتند...

*******************************************************
فرمانده گردان نصرالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پانزدهم مهرماه سال 1335 ه ش در روستاي ناوه به دنيا آمد. از كودكي مسايل شرعي و احكام را از پدر خود فرا گرفت. در هشت سالگي با روخواني قرآن و در دوازده سالگي با تجويد قرآن آشنا شد و در همان سنين نوحه و مصيبت خواني را فرا گرفت.
پدرش مي گويد: «در آن زمان به علت عدم آگاهي، او را به مدرسه نفرستاديم. در پنج سالگي به ياد دارم كه خيلي فكر مي كرد و وقتي بزرگ شد خاطرات كودكي را يك به يك بيان مي كرد و ذهن عجيبي داشت. »
عواملي چون محيط خانوادگي، ارتباطش با مسجد و روحانيت و مراسم وعظ و نيايش او را انساني آگاه به مسائل روز و ظلم ستم حكومت طاغوت ساخته بود و همين عوامل باعث شد كه او با ديده نفرت به حكومت طاغوت و دست اندركاران آن بنگرد.
خدمت سربازي را بين سال هاي 1353 تا 1355 در تهران و در گارد جاويدان شاه گذراند. در هيچ مقطعي تحت تاثير شرايط اجتماعي و فاسد زمان شاه وتبليغات اين رژيم جنايت پيشه قرار نگرفت.
رستم علي نوري خود مي گويد: «اوايل سربازي ما را به تهران بردند و انواع و اقسام آموزش هاي سخت و طاقت فرسا براي ما گذاشته بودند و تمام اين ها هم در فصل تابستان بود. در همين زمان ماه مبارك رمضان فرا رسيد، كه با فرا رسيدن ماه رمضان فرماندهان پادگان سربازان را از گرفتن روزه منع مي كردند و مي گفتند: روزه گرفتن در اين فصل گرما مريضي مي آورد و ما امكانات مداواي شما را نداريم. لذا هيچ يك از شما حق روزه گرفتن نداريد. من روزه گرفتم و غذاي ظهر را نگه مي داشتم و در سحر از آن استفاده مي كردم. وقتي كه فرمانده متوجه روزه گرفتن من شد، از من خواست كه ديگر روزه نگيرم ولي من گفتم: به هر سختي باشد روزه مي گيرم. با تداوم روزه گرفتن من، فرمانده تهديدم كرد كه اگر روزه بگيري تمام مرخصي هايت را تا پايان دو سال لغو مي كنم. گفتم: هركاري دوست داري انجام بده و به هر نحوي باشد، من از روزه گرفتنم دست برنمي دارم. بالاخره با تمام اين سختي ها روزه مبارك رمضان را گرفتم و در دوران دو ساله ي سربازي هيچ وقت نه روزه ام و نه نمازم ترك نشد.»
بعد از اتمام دوران سربازي، در مسجد محله، مردم و دوستان را در جريان جنايات رژيم ستمگر پهلوي قرار مي داد و جوانان را براي انقلاب آماده مي ساخت.
در سال 1357 با خانم گوهرشاد اميري ازدواج كرد، كه ثمره اين ازدواج پنج فرزند است. اولين فرزند شان هادي نام دارد ، كه در تاريخ 1/1/1360 به دنيا آمد. حميده در تاريخ 25/4/1362، حسن در تاريخ 1/3/1366، حسين در تاريخ 7/5/1367 و رضيه در تاريخ 11/10/1369 متولد شدند.
همسر ايشان از رابطه شهيد با فرزندان مي گويد: «شهيد مي گفت: چون من هميشه در جبهه هستم و شايد انشاءالله شهادت نصيبم گردد، بهتر است با بچه ها رابطه ي گرمي نداشته باشم تا بعد از من هجران من برايشان سخت نباشد.»
با شروع جنگ تحميلي ششمين نفري بود، كه ثبت نام كرد و به صورت بسيجي در جبهه حضور يافت. به منظور دفاع از آرمان هاي مقدس انقلاب و بيرون انداختن دشمنان به جبهه اعزام گرديد.
ابتدا به عنوان بسيجي در جنگ شركت كرد و بعد از مدتي به عضو سپاه شد و بيشتر در خط مقدم بود. در جبهه به عنوان فرمانده گردان نصرالله سمت داشت.
در عمليات طريق القدس، عمليات رمضان، عمليات والفجر سه و والفجر چهار، شركت داشت. در سال 1363 به عنوان معاون گردان در عمليات خيبر شركت كرد و در عمليات والفجر هشت ( كه به آزاد سازي فاو انجاميد) معاون فرمانده گردان را به عهده داشت. در تك مهران در كربلاي يك در غرب كشور، در كربلاي چهار، در عمليات كربلاي پنج و در كربلاي ده فرمانده ي گردان نصر الله بود.
در سال 1360 در عمليات طريق القدس ( كه منجر به آزاد سازي شهر بستان شد ) بر اثر اصابت تركش نارنجك، در حين پاكسازي سنگرهاي دشمن به شدت مجروح شد كه بر اثر آن جراحت ها سه ماه بستري بود.
در سال 1363 در منطقه ي مهران بر اثر اصابت تركش از ناحيه دست چپ مجروح و دچار موج گرفتگي شد. در عمليات خيبر شيميايي شد كه بر اثر آن چشم هايش آسيب ديد. در عمليات كربلاي چهار بر اثر اصابت گلوله مستقيم به دست چپ عصب دستش قطع و فلج شد. در سال 1366 در منطقه ي بانه و در عمليات كربلاي ده، بر اثر برخورد تركش به پاي راستش به شدت مجروح شد. به طوري كه نه روز بي هوش و قريب هفت ماه بستري بود. در سال 1367 در حين انتقال نيرو از غرب به جنوب كشور، به شدت مجروح شد و شدت جراحات به حدي بود كه چهارده روز در بي هوشي كامل به سر برد و بالاخره در سال 1370 در خط حسينيه اهواز بر اثر سانحه اي كه رخ داد، جراحت برداشت و بر اثر آن جراحت و ظهور آثار سموم شيميايي به شهادت رسيد.
مادر شهيد مي گويد: «يك روز مريض بودم و مشغول پختن نان كه شهيد با حسرت گفت: اگر دست من سالم بود حتماً به شما كمك مي كردم.حيف كه مجروحيت دستم اجازه اين كار را نمي دهد.»

اخلاصی ها...
ما را در سایت اخلاصی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ekhlasiha0 بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 13:18